شهید چهارده سال بعد از انتظار شهید یوسف صادقیان
| ||
|
جستجو
[Menu_Title] داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم دو تا بچه بسیجی یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند های های هم می خندیدند بهشون گفتم این کیه؟ گفتند: عراقیه دیگه گفتم : چطوری اسیرش کردین؟ باز هم زدند زیر خنده و گفتند: مث اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟ گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی ، شربت که خورد پول داد اینطوری لو رفت ... یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود، اشک عراقی ها را در آورده بود و با سلاح دوربین دار مخصوصش، چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها، چه می کرد! پلاك شناسايي او «يا حسين» بود شهدا را بچههاي خودمان در منطقه شلمچه عراق در حضور عراقيها كشف كرده بودند و تحويل عراقيها داده بودند تا در مراسم تبادل، به طور رسمي وارد خاك كشورمان كنيم. اسامي شهدا مشخص بود. روز مذاكره كه روز قبل از تبادل در شلمچه صورت گرفت، ژنرال «حسن الدوري» رئيس كميته رفات ارتش عراق گفت: چند شهيد هم ما پيدا كردهايم كه تحويلتان ميدهيم و به فهرستتان اضافه كنيد. يكي از شهدايي بود كه عراقيها كشف كرده بودند، گمنام بود. هويتش معلوم نبود. سردار باقرزاده پرسيد: از كجا ميگوييد اين شهيد ايراني است؟ اين شهيد هيچ مدركي دال بر تشخيص هويت نداشته! پاسخ عراقيها جگرمان را حال آورد و هويت شهيدانمان را هم به عراقيها و هم بار ديگر به ما يادآور شد. ژنرال بعثي گفت: همراه اين شهيد پارچه قرمزرنگي بود كه روي آن نوشته شده «يا حسين شهيد». از اين پارچه مشخص شد كه ايراني است! بله، حتي دشمن هم ما را با عشقمان به حسين(ع) ميشناخت.
بسمه تعالی حاج صفار فرمانده منطقه سوم دریایی امام حسین (ع) دستور داد یک گرهان به فرماندهی ابراهیم گرگی جمع آوری شود.من و دو فرندم در گروهان بودیم برادر،حاج صفار به یوسف گفت شما در منطقه بمانید،چون به پدرت احتیاج داریم و برادرت فرمانده دسته است.مسئولیت کارگاه یخچال سازی را به شما می سپارم یوسف به ایشان گفت شما به رزمنده احتیاج دارید و من تیربارچی هستم... یوسف قبول نکرد بماند.سردار صفار به من گفت چیکار کنم؟... گفتم:((هرچه از خدا آمد خوش آمد))بعد از ظهر همه به سمت فاو حرکت کردیم. شب به خور عبدالله فاو رسیدیم و همان لحظه برادر گرگی نیروها را تقسیم کرد. یکی از همکارام که همسنگر یوسف بود بعد از 13 سال اینو به من گفت که شهید یوسف از ما خواسته بود که یک وصیت نامه برایش بنویسیم.ایشان گفته بودند من مانند آقام امام حسین (ع) سر از تن جدا و تشنه لب شهید خواهم شد. ساعت 3 صبح عراق به ما حمله کرد. یوسف با یکی از همرزمانش پشت تیربار بود. سنگر شهید یوسف را به آتش می کشند.و در همان لحظه نصف سنگر یکی از همرزمان آقای شریفی که راوی این خاطره است ویران می شود و ایشان می گویند ما در همان لحظه از سنگر بیرون آمدیم یوسف را همان گونه که در وصیت نامه خودش نوشته بود شهید شده بود. کیفی در جیب شهید یوسف توسط سردار تجسس پیدا شده بود که ما آنرا از همان کیف شناسایی کردیم. هر چقدر اصرار کردیم که کیف را نزد خود نگه داریم قبول نکردند.
بسمه تعالی خاطره ای از شهید یوسف صادقیان از زبان پدرش حاج حسین صادقیان زمانی که خودم در فاو با شهید یوسف همرزم بودم من در خور عبدالله فاو، یوسف در فاو تدارکات را برعهده گرفته بود.دور برد عراق تانکر های ما را به آتش بست و به کلی از بین برد پیام دادم به یوسف که:یوسف هرچه زودتر برای ما آب بفرست تانکر های آب ما را به آتش کشیدن... شهید یوسف در فاو سه راننده داشت یکی از آنها به نام حاج رضا سلطانی و دو تای دیگر که اصفهانی بودند. حاج رضا سلطانی که نا خوش احوال بود آن را برای درمان به بیمارستان برده بودند. زمانی که یوسف به آن دو نفر می گوید که با تانکر برای خور عبدالله آب ببرید، گویا آنها ترسیده و به حرف شهید یوسف گوش نمی دهند. یوسف پیام می دهد که حاج رضا نا خوش احوال است و آن دو راننده دیگر قبول نمی کنند که تانکر ها را ببرند اجازه می دهید من تانکر آب را بیاورم؟ به او گفتم که بیاور، و او آماده می شود که تانکرها را به خور عبدالله ببرد. آن دو راننده زمانی که می بینند شهید یوسف با سن کمش چنین شهامت و جراًتی دارد از رفتار خود خجالت زده می شوند و تصمیم می گیرند که خود تانکر را ببرند.
بسمه تعالی خاطره ای از شهید یوسف صادقیان از زبان همسنگرش همسنگر ایشان به نام مرتضی شریفی تعریف کرده اند که یوسف قبل از شهادتش می خواست وصیت نامه بنویسد ما به آن گفتیم که یوسف جان شما وصیت نامه برای چه می خواهی گفت من می دانم که این سفر آخرم هست و مثل آقام امام حسین به شهادت می رسم آقای شریفی گفت چیزی نگذشت که همانطور که یوسف پشت تیربار بود تیری به سر ایشان خورد و نصف سر ایشان را با خود برد. برای شادی روح تمام شهدا صلوات ختم کنید.
بسمه تعالی خاطره ای از شهید یوسف صادقیان از زبان پدرش حاج حسین صادقیان حاج حبیب آقاجری فرمانده سپاه به مسئول من جاج مفتاحی فرمانده تدارکات سپاه اعلام کرد هر چقدر بنزین دارید به جزیره مجنون ببرید. در آنجا تانکرهایی 40 هزار لیتری و 80 هزار لیتری بصورت ثابت وجود داشت که ما تانکر های خود را از آنها پر می کردیم و به جزیره مجنون می بردیم... در همان لحظه بود که عراق آتش سنگینی به روی ما باز کرد. چون تانکرها نزدیک سنگرها بودند حاج حبیب دستور داد هرچه سریع تر بنزین ها را در بشکه های 20 لیتری ریخته و آنها را در اطراف که آب های سطحی وجود داشت پخش کنیم. ما با عجله تانکرهای بنزین را با بشکه های 20 لیتری خالی می کردیم... شهید یوسف آمد و به من گفت شما برید تو سنگر ومن با دو بسیجی این بنزین ها را خالی می کنیم از او سوال کردم چرا؟ گفت اگر من شهید شوم مشکلی نیست چون من مجردم اما شما سرپرستی یک خانواده را برعهده دارید، آن ها اونجا به شم احتیاج دارند.
صفحات دیگر
تعداد صفحات : 1 صفحه قبل 1 صفحه بعد
.:. کدنویسی : وبلاگ اسکین .:. گرافیک : ثامن تم .:.
|
خرید از چین ()
آی کیو مگ ()
مستر قلیون ()
یکانسر ()
|
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به مدیر آن می باشد.
|